با سلام دوباره خدمت تمامی دوستان گلم..... (چه کسایی که واقعا به من لطف دارن و با من هم دردی میکنن ... و چه کسانی که با کارای من مخالفن)
راستشو بخواین این چند روزه با اینکه اتفاقات زیادی برام افتاده بود که دوست داشتم بنویسم ، اما خودم نمینوشتم تا حداقل پیش خودم به یه نتیجه ای برسم و بعد بنویسم.....
امروز میخوام در مورد اتفاقی بنویسم که دیروز رخ داد......
دیروز من از صبح زود دانشگاه بودم.... (همینطور سوژه )
برای اینکه بدونید من چقدر با برنامه ی درسی ایشون آشنا هستم ، تو پست بعدی حتما برنامه درسی خودم و ایشون رو مینویسم...... (شاید شما هم مثل من برید و پشت در کلاس هاش بست بشینید ... شاید فرجی شد!!!!)
در هر صورت من و آرش ، سه شنبه ها صبح از ساعت 8 تا ساعت 10 بیکار هستیم.... و بعد از اون هم کلاس فیزیک داریم و بعد باز تا ساعت 15 بیکار هستیم......
سوژه ما هم سه شنبه ها از ساعت 8 صبح تا 15 بیکاره !!!!!
(داخل پرانتز توضیح میدم که چون سوژه صبح ها با سرویس میاد ، پس مجبوره بیاد دانشگاه و منتظر باشه تا ساعت 15 بشه و کلاسش شروع بشه!!!!من و آرش هم که همیشه خدا علافیم..... پس فرقی نمیکنه که کی بیایم!!!)
در هر صورت من و آرش ، هر دوتامون سه شنبه ها رو خیلی دوست داریم...... (آخه نه تنها سوژه ی من از صبح دانشگاه هست و میتونم ببینمش ، سوژه آرش هم از صبح تا عصر به صورت فشرده کلاس داره و آرش میتونه زمانهای بیکاریش بره و توی کلاس اونا مهمون باشه و یا بره و از سوراخ در چشم چرونی کنه!!!!)
حالا انشاالله در مورد سوژه آرش ( معروف به جهان پهلوان تختی) هم مینویسم که آرش رو چطوری بدبخت کرده!!!
بر گردیم سر خاطره ی دیروز.....
یه چیز دیگه رو هم که نگفته بودم ، این بود که من با بچه های کلوب دانشگاهمون قرار ملاقات گذاشته بودیم که ساعت 12 در پارک وسط دانشگاه جمع بشیم و همدیگه رو ببینیم.... (که نا مرد ها نیومدن)
اون روز ، من ساعت 8 صبح در طبقه ی 3 با بچه ها جلوی نمازخونه جمع شده بودیم و داشتیم حرف میزدیم.... (البته من میدونم که سوژه همیشه اون موقع ها در نمازخونه پلاسه!!!!)
اون موقع من طوری ایستاده بودم که پشتم به درب نمازخونه باشه..... (ای مودب.... ای خجالتی....)
یه هو دیدم تمام بچه ها صدا شون قطع شد و ادا های عجیب و غریب از خودشون در میارن!!!! که 2 هزاریم افتاد ( کسی دست نزنه.... خودم بر میدارم) که سوژه این دورو براست....
بعلههههه.......... سوژه خانوم از نمازخونه خارج شده بود و در حالتی که مثل همیشه کلاسورش رو بغل کرده بود ، داشت باوقار کامل از پله ها پایین میرفت.....
من میدونستم داره کجا میره!!!! (سلف)
بعد از مدتی ساعت 10 شد و کلاس فیزیک شروع شد!!!!! اما آرش گفت : من حوسله ندارم.... تو هم نرو..... بیا بریم بگردیم.....
که با موافقت کامل من مواجه شد!!!!
(من نمیدونم اینجا دانشگاهه یا پارک که میریم قدم بزنیم!!!!! از ساعت 8 صبح پاشدیم اومدیم دانشگاه که کلاس ساعت 10 رو هم نریم و منتظر باشیم تا کلاس ساعت 15!!!!!! حالا اگه به استاد افتخار بدیم و به اون کلاس هم بریم!!!!)
در هر صورت کلاس رو ضربه فنی کردیم و رفتیم توی حیاط بچرخیم که دیدم که سوژه داره با دوستش قدم میزنه!!!!
یکم که از دور دید زدیم ، ازشون جدا شدیم و با آرش رفتیم سر قرار با بچه های مجازی کلوب (که تا حالا ندیده بودمشون)
توی میدون کوچیک وسط حیاط که قدم میزدیم تا نفرات دیگه رو پیدا کنیم ، با کمال تعجب دوباره دیدم که سوژه یکم جلوتر نشسته و داره با دوستش حرف میزنه!!!!
راستشو بخواین خیلی بد شد!!!! با اینکه من اصلا نمیدونستم اون داره میاد اینجا ، اما بازم جلوش سبز شدم و یه جورایی احساس سیریش شدن بهم دست داد که البته دخترا هم از این حالت اصلا خوششون نمیاد.....
ولی چه میشه کرد ؟؟؟ من اینجا قرار داشتم و نمیتونستم محل رو ترک کنم....
در هر صورت تا ساعت 12.20 منتظر شدیم و کسی نیومد!!!!
پس خسته و کوفته بدون اینکه یه نگاه دیگه به سوژه بکنم ، از اونجا دور شدیم .... و به طرف سلف رفتیم تا ناهار بخوریم......
اون روز تا ساعت 15 که کلاسمون شروع شد ، دیگه جلوی چشم سوژه پیدام نشد .... (راستش خیلی میترسیدم از اینکه به من به چشم سیریش نگاه کنه و ازم بدش بیاد.....)
حدود ساعت 17 آرش از کلاس رفت بیرون که نفسی تاره کنه... که حدود 1 دقیقه بعد ، به من sms زد که زود بیا بیرون و ببین کی اینجاس؟؟؟؟؟(یعنی کی میتونه باشه؟؟؟؟!!!!!!)
باید بگم توی کلاس ساعت 15 (ساختمان داده ها) منو آرش وضعمون خوبه.....پس به راحتی و بدون ترس از اینکه از درس عقب بیفتیم ، از کلاس خارج میشیم.....
در هر صورت ، از کلاس اومدم بیرون و از پنجره های طبقه 4 به حیاط نگاه کردم و با کمال خوشحالی دیدم که استاد اونا کلاسشون رو زود تعطیل کرده و سوژه ما توی حیاط تنها نشسته و منتظره که ساعت 6 بشه و سرویسشون بیاد.....
بعد از اینکه با دیدن سوژه تمام خستگی از تنم بیرون رفت ، موقع برگشتن به کلاس ، چشمم به یکی دیگه افتاد که توی حیاط ایستاده بود!!!!!
(چون اون موقع عصر اکثرا دانشگاه خیلی خلوته ، مردم رو میشه به راحتی شناخت....)
تا حالا بهتون نگفته بودم که من چند تا رقیب هم دارم!!!!!
بله من چند تا رقیب دارم که همشون رو از دور خارج کردم ، به جز این یکی.....
این آقا ورودی 83 در رشته ی عمران هست که 100 البته سوژه اصلا از ایشون خوشش نمیاد.....(اما نمیدونم چرا به روش نمیاره )
پس جایز ندونستم که بر گردم به کلاس و سوژه جونم() رو تنها بذارم.....
پس به سرعت رفتم تو حیاط و به محض نشون دادن خودم ، پسره زود قایم شد....
(راستشو بخواین ، تعریف از خود نباشه... اما من توی دانشگاه یه جوری رفتار میکنم که با هر کسی اعم از کارمند و دانشجو و حراست و ........ ، رفیق هستم ... به همین خاطر هم اون آقا یکم از من حساب میبره!!!)
در هر صورت احساس کردم سوژه با دیدن من یه نفس راحت کشید.....
پسره هم خودش رو به نفهمی زد و باز توی حیاط پلاس بود... اما هر بار با چپ چپ نگاه کردن های من یکم عقب نشینی میکرد و جاشو عوض میکرد و چند دقیقه ای از جلوی چشم دور میشد.....()
در این حال بودم که بقیه دوستانم رو دیدم که کلاس سیستم عامل شون تموم شده بود و اومده بودن توی حیاط تا منتظر من و آرش بشن. (آخه ما عادت داریم منتظر هم باشیم و وقتی کلاس هممون تموم شد ، حدود 20 نفر، با هم سوار ماشین بشیم )
وقتی منو دیدن و پرسیدن که چرا تو کلاس نیستم؟ ، جریان رو گفتم ... و اونا بهم گفتن که نگران نباشم و برگردم به کلاس و آرش رو صدا کنم تا بریم....
در هر صورت سوژه رو سپردم به اونا و رفتم به طرف کلاس و بعد از نیم ساعت غیبت ، وارد کلاس شدم ...
استاد که قیافه ی ناراحت منو دید ، گفت :
- آقای **** نگرانتون شدم..... کجا بودید؟؟؟؟؟؟
- (من) : استاد یه مشکلی برام پیش اومده ... اگه اجازه بدید منو آرش زود تر بریم.....
- (استاد) : آقای **** شما و آقای **** هروقت با هم میرین بیرون ، یه ماجرای بدی پیش میاد... راستشو بگو... کجا دارین میرین؟؟؟؟؟
- (من) : استاد شرمنده اما الان وقت ندارم.... اگه اجازه بدین آرش وسایلشو جمع کنه و زود بریم... (با خنده : انشاالله جریان رو کتبی ابلاغ میکنم خدمتتون)
- (استاد با خنده) : باشه !!!! زود برید تا نرفته!!!!!!
( همه ی بچه ها خندیدن و منم با خنده گفتم : استاد نمیره... منتطر میمونه.....)
بعد زود با آرش اومدیم بیرون و رفتیم به حیاط....
اونجا همه ی بچه های کلاس منتظر ما بودن....
وقتی رسیدیم.... یکی از بچه ها گفت : پسره خیلی دور و برش میپلکه!!!! میخوای حالشو بگیرم؟؟؟؟ منم گفتم : نه بابا.... اون وقت سوژه از دست من ناراحت میشه.... ولش کن.... اگه جرات داره بره جلو و با خودش حرف بزنه...
اونم گفت : اقلا یه sms بهش بزن و بگو که جاشو عوض کنه و از دید رس خارج بشه!!!! (گفت سوژه هم از اینکه براش غیرت به خرج بدی ، خوشش میاد)
بعد از کمی تبادل نظر ، sms رو فرستادم.....
Salam. Mitoonam ye khahesh azatoon bokonam??
بعد از چند لحظه جواب اومد :
Salam. Che khaheshi????
نوشتم:
Bebakhshid ke ino migam….. lotfan jatoono avaz konid
وقتی این sms بهش رسید ، در کمال نا باوری من ، زود از جاش پا شد و رفت به جمع دخترایی که منتظر سرویس بودن و قاطی اونا شد!!!()
این کارش خیلی منو خوشحال کرد.... (همینطور خیلی هم امیدوار ...)
بعد از چند لحظه یه sms دیگه براش فرستادم:
Pesararo mishnasid???? Hamoon piran ABI…..
با دیدن این sms بهم زنگ زد :
- سلام....
- سلام خانوم **** حالتون خوبه؟؟؟؟ ببخشید که هی مزاحمتون می شم ..... اون آقا رو میشناسید؟؟؟؟؟؟
- چطور مگه؟؟؟؟
- میخوام بدونم میشناسیدش؟؟؟؟؟ میدونید کیه؟؟؟
- نه.... آخه چرا باید بشناسمشون؟؟؟؟؟ جریان چیه؟؟؟؟؟ منظورتون رو نمیفهمم!!!!!
- یعنی چی ؟؟؟؟ مگه شما این آقا رو تا حالا ندیدین؟؟؟؟
- کدوم آقا؟؟؟؟؟؟؟
- ( !!!!!!!!!!) همون آقایی که پیراهن آبی پوشیده.....
- من که نمیتونم به صورتشون نگاه کنم....
- شما طوری حرف میزنید که گویا تا حالا ایشون رو ندیدن.... در حالی که ایشون 3 ترمه که دنبال شماس..... ترم قبل تمام کلاس های شما رو مهمان میومد.... همیشه دورو بر شما میپلکه.... اونوقت شما میگین که نمیشناسیدش؟؟؟؟؟ (راستشو بخواین فکر میکردم منو سر کار گذاشته!!!)
- نه!!!! من تا حالا احساس نکردم که ایشون مزاحم منه!!!! حالا چرا میخواین بدونین که من ایشون رو میشناسم یا نه؟؟؟ (به نظر خودم این حرفا رو زد که من زیاد ناراحت نشم و فردا نرم با پسره دعوا کنم و .....)
- خوبه!!! ولی از این به بعد بشناسیدش.... آخه اون بد بخت 3 ترمه که دنبال شماس.... حیفه نشناسیدش......ضمنا من فقط منتظرم تا ایشون یه بار مزاحم شما بشه تا.......()
- نه.... آقای **** ، شما باهاش کاری نداشته باشین..... اگه خواست مزاحم بشه ، من خودم جوابش رو میدم...... خواهش میکنم شما باهاش کاری نداشته باشید......
- باشه!!!! هر جور شما راحتید.... پس خدا نگهدار.....
- خدا حافظ.......
همون لحظه بود که سرویس خانوم هم از راه رسید و سوار شد و منم با خیال راحت رفتم پیش دوستانم......
جالب اینجاس که دوستای من نسبت به این خانوم غیرتی تر از من هستن!!!!!!
وقتی یکی از سرویس های تبریز هم رسید... (یه مینی بوس ) ، دوستای من رفتن با راننده حرف زدن که نفر اضافه سوار نکنه و فقط ما سوار میشم....
راننده هم که گروه ما رو خوب میشناسه و هر چی بگیم قبول میکنه!!! (رفت و به اون پسر و دوستانش که نشسته بودن توی ماشین گفت که پیاده بشن و با سرویس دیگه ای بیان.... آخه این ماشین دربستی یه!!!!)
البته فکر نکنید که ما لات و لوت و از این جور آدما هستیم ، اما دوستام به خاطر اینکه یه زهر چشمی از پسره گرفته باشن ، این کارو کردن که حساب کار دستش بیاد.... (البته ماشین دیگه ای هم بود و مطمعن بودیم که زمین نمیمونن... اخه اونجا همیشه سرویس های تبریز هستن.....)
در هر صورت سوار ماشین شدیم و تا تبریز خندیدم............
جاتون خالی......(آخه دیدن قیافه ی غیرتی من ، خنده دار تر از دیدن فیلم اخراجی هاست!!!!!)
داستان امروز ما هم تموم شد..... ببخشید که سرتون رو درد آوردم..... تا خاطره ی فردا ، همگی رو به خدا میسپارم.....
|